زندگی رسم خوشایندیست
گُر میگیری، گرمت میشود، گرما زیر پوستت میپیچد و تو سوختن را در سلولهای احساست، حس میکنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت میآید. انگار در اجاق رگهایت هیزم میسوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشمهایت را آب نکند و سماور هیئتها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگهای نذری را روشن نکند . داغ میشوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفسهایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریههایش اسپند و عود میسوزانند. هرسال صدای گامهایش، کوچهها و خانهها را هوایی میکند و با اولین دقالبابش، در به رویش میگشایند و اینگونه، عطر نفسهایش در پیراهن شهر میپیچد. محرم، سیاهپوش داغی سترگ، از راه میرسد، داغی مثل آه بلند فرات و گلوی سوخته خورشید، مثل مجمر چشمهایی نگران و عطشهایی سربریده. شانههای درختان باغچه تکان میخورد. گلها لب به مرثیه میگشایند و نغمههای معطرشان تا هفت کوچه میپیچد. کربلا، بذری است پاشیده در زمین محرم؛ بذری که پوستهاش را شکافته و آن قدر ریشه کرده و قد کشیده که شاخههایش روی دیوار هر خانهای به چشم میخورد و میوههایش را هرسال اهالی خانه دستچین میکنند، میوههایی که طعم داغش، دهانت را میسوزاند. درختی که ریشههایش داغ نوشیده است و شاخههایش گرمای دو آفتاب را در سلولهایش ریخته و در آوندهایش عطش جریان دارد، باید میوهای بدهد که طعم عطش و آفتاب داشته باشد. محرم، خیابان بزرگی است برای گم شدن. گاهی گم شدن، اتفاق قشنگی است؛ مثل قطرههای بارانی که پس از باریدن در دل خاک گم میشوند، ولی پس از چند صباحی، در هیئت ساقهای قد میکشند و زیستنی دوباره را تجربه میکنند. محرم آغاز میشود. کوچهها پیراهن سیاهشان را از صندوقچهها بیرون میآورند. باید از خودم بیرون بزنم. محرم، خیابان بزرگی است. فرآوری شده از: سایت حوزه
Design By : Pichak |